به گزارش سرویس وبلاگستان مشرق، نویسنده وبلاگ نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر نوشت: مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز...
هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه
هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض...
امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر...
یاد روزهای اول به دنیا آمدنش می افتم
یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال
هفت سالی که احمد؛ فقط مال ما بود
هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم
هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم
حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم.
می بردیمش که برای خودش بشود
بشود "أبناء زمان"
بشود "علی دین ملوکهم"
توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی.
طفل معصوم را کجا داری می بری؟
با کی قرار است دوست شود؟
معلمش چه جور آدمی است؟
بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟
تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود...
چقدر زندگی مثل پاییز است
یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد.
چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده.
اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند.
قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی.
یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی.
فقط خودت مانده ای و خدایت.
خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند...
بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم.
بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین.
حیفم آمد دوربین بیاورم.
می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان.
نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم.
می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم.
کوچک. یکی مثل بقیه.
حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند...
هی گمش می کردم.
فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی.
یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده...
یک لحظه پیدایش می کنم.
چقدر بزرگ شده ای پسرم!
انگار من هم بزرگ تر شده ام.
حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند...
حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم
باید نگران دوست هایت هم باشم.
باید مدیرتان را هم دعا کنم...
عجب دنیایی است پسرم!
آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود
دلتنگ تر می شود...
از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید.
صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد.
با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود
حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه...
از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود... یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود...
خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم.
اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام...
هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت...
بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند...
داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد.
فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام...
این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟
راستی آقا!
لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی...
آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم.
جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی...
دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم... به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید... فکر کنید اصلاً بابا ندارد...
حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان.
زنگ می زنند.
دارم گریه می کنم...
بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلایی اش می آید جلو. مثل یک مرد باهام صحبت می کند.
اولین باری ست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند"
چه احساس تلخی ست احساس مرد شدن...
خوب که مطمئن می شوم وقتی برگردم بابا همین جاست و گم نمی شوم، با بغض و هق هق راهی کلاس می شوم.
کلاس تمام می شود...
بعضی از بابا ها و مامان ها پشت در کلاس منتظرند و بعضی ها هم لابد جلوی در مدرسه.
بچه ها می روند بیرون . هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا می کند.
من اما از جایم بلند نمی شوم.
کلاس خالی می شود.
معلم می گوید پسرم! چرا نمی روی؟
می گویم: "اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت"
معلم می خندد.
می رود بیرون و بابا را از پشت در پیدا می کند
بابا می آید توی کلاس. یک کم نگران است.
چشمش که به من می افتد خنده اش می گیرد...
زنگ می زنند...
یکی یکی اسم بچه ها را می خوانند...
نوبت اسم احمد می شود...
دارم گریه می کنم.
چقدر دلم می خواست بابا زنده بود و ازش سؤال می کردم ببینم او هم روز اول مدرسه ی من گریه کرده یا نه؟
چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده...
آرزوی احمقانه ای ست ولی چقدر دلم می خواهد او هم گریه کرده باشد...
آخر چه جوری دلش آمده از بچه اش جدا شود؟
با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون آمده اند ولی من نیامده ام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده...
نمی دانم...
احمد از پله های حیاط بالا می رود و با همکلاسی هایش یکی یکی وارد سالن می شوند.
حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند.
در سالن را می بندند.
اشک هایم را پاک می کنم...
دارم با آقا صحبت می کنم:
یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟
یا لااقل بغض می کنی
آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم...
نمی دانم...
یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟ یا لااقل بغض می کنی؟ آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم... نمی دانم...